خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگرزانست دهقان به تعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار
چیزی که ویرانمان میکند پاییز نیست مثل کودکی که با بیاعتنایی به سیبی نگاه میکند به آسمان خیره ماندهام آسمانی که بین طلوع و غروبش حتی سنجاقکی پوست نمیاندازد آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه
وقتی که میرفتی، بهار بود تابستان که نیامدی، پاییز شد پاییز که برنگشتی، پاییز ماند زمستان آمد اگه نیایی، پاییز میماند تو را به دل پاییزیات قسم میدهم فصلها را به هم نریز
پاییز از آن فصل هایی است که گاهی از دستش کلافه میشوی از این هوایی که همیشه گرفته است و نمی بارد از خاطراتی که مدام می آیند و میروند و روحت را میسابند ، از دست های سردی که زمانی با دست های دیگر ی گرم میشود حالا نیست و از این هوای لعنتی دو نفره که حالا یک نفره باید در ریه هایت جایش دهی ، از بغضی که قورت میدهی که خودت را قوی نشان دهی ، به قدرت آخرین برگ پاییزی که با دست های سردش شاخه های درخت را چسبیده و باد و باران را خسته کرده است ولی نمی افتد . نمی خواهی بیافتی . مغرور و سرد و قوی هستی و همین تو را مثل پاییز زیبا و دست نیافتنی نشان میدهد .