فرصتی برای نفرت نبود چراکه مرگ مرا باز می داشت از آن و زندگی چندان فراخ نبود که پایان دهم به نفرت خویش. برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود اما از آن جا که کوششی می بایست پنداشتم ،اندک رنجی از عشق مرا کافی ست.
فقط خداست که … می شود با دهان بسته صدایش کرد… می شود با پای شکسته هم به سراغش رفت… تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد… تنهاکسی است که وقتی همه رفتند میماند… وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید… وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود… و تنها سلطانیست که … دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن…! همیشه و همه جا …
در دنیا همواره کسی هست که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در قلب یک شهر بزرگ. و وقتی این دو نفر باهم روبهرو میشوند و نگاهشان به هم گره میخورد، همۀ گذشتهها و آیندهها اهمیت خود را از دست میدهد و تنها آن لحظه وجود دارد.