من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان که شنیده است نهانی که در آید در چشم یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟ یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟ چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز به سویم نگران
آسمان خیره به ژرفای نگاهم شده ای باز بر بیکسی خویش گواهم شده ای گوییا باز غمی در نظرت آمده است که چنین تیره تر از بخت سیاهم شده ای آه! میدانم و میدانم و میدانم, آه ز چه دردیست که هم نغمه آهم شده ای باز یاران همه رفتند و تو تنها ماندی ؟ آسمان باز چرا چشم به راهم شده ای؟…
گاهی باید یڪ سیلی محڪم از روزگار بخوریم تا حواسمان جمع شود… تا خیلی بیخودی ها را ڪنار بگذاریم و خیلی با ارزش ها را جدی بگیریم…… گاهی نہ چترِ بالایِ سرمان را می بینیم نہ دستی ڪہ چتر را نگاه داشتہ…… فقط بہ افق هایِ دور خیره مانده ایم و بہ آدمھایی فڪر می ڪنیم …ڪہ حتیٰ یادشان نیست ………ما وجود داریم… …گاهی تا سنگی زیر پایمان نباشد و زمین نخوریم با احتیاط قدم برداشتن را یاد نمی گیریم……… …خیلی چیزها تقصیرِ روزگار نیست تقصیرِ سر بہ هواییِ…