طبیعت در جریان است. گریه و خنده، مرگ و زندگی و... یکی پس از دیگری بر صحنه ی دنیا نقش خود را ایفا می کنند و می روند! وابستگی و دلبستگی به چیزها و آدم هایی که از قرار معلوم و طبق تجربه ابدی نیستند و خواهند گذشت، با جفا یا وفا و یا شاید مرگ... عاملی دیوانه ساز است که در نهایت به ساعت ها زل زدن به سفیدی دیوار تا سیاهی آن... و زندگی در خاطرات تلخ و شیرین و فراموشی حال و آینده ختم می شود!...
چند لحظه دنیا درونت را متوقف کن ویک بار برای همیشه با تمام وجودت انقلاب کن نمیتوانم را از تخت سلطنت پایین بکش ودنیای درونت را به میتوانم واگذار کن میدانم سخت است اما به دنیای بعد نمیتوانم فکر کن با تمام مداد رنگی های دنیا به هر زبانی که بدانی و ندانی خالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام تو دیگرمیتوانی واین یعنی زندگی
ای کاش نسیم صبحگاهی مرا با خود ببرد به دشت بنفشه های وحشی به کوچه باغهای مهربانی جایی که مردمانش جز بذر صداقت و سادگی چیزی نمی کارند در دل خاک و نمی چینند جز میوه ی راستی و حرفی نمی گویند جز حقیقت نمی دانم به جایی دورِ دورِ دور شاید نوک کوه یا دیاری که صدای رودهایش به رقص می آورد پونه هایی را که بوسه می زنند بر گونه ی چشمه سارانش و بادش گیسوان درختان بلند را پریشان می کند ای کاش....
سلام دوستان عصرتابستونی شما بخیر آرامش تحفه ای گرانبها با رنگ عشق از جانب خداست. در این عصر زیبا این هدیه را برای شما دوستان نازنین آرزومندم.. عصرتون پر از آرامش.. کامتون شیرین
لبخند مسری است همانند آنفلوآنزا امروز کسی به من لبخند زد و من شروع به لبخند زدن کردم و یک نفر دیگر لبخند مرا دید او هم لبخند زد و من فهمیدم لبخند را به او انتقال داده ام و ارزش آن را درک کردم یک لبخند مانند لبخند من می تواند در سراسر زمین پخش شود …