قفل سنگین خورده با بغض تو صد در بین ما
غیر از این دیوار چیزی نیست دیگر بین ما
یاد آن #یکشنبه های سبز بارانی به خیر
رفت و آمد داشت بیش از صد کبوتر بین ما
از همان روزی که نبضم در کنارت تند زد
سنگ ها انداختند این قوم کافر بین ما
ابتدا لبخندهامان از دهان افتاد و بعد
در گرفت این گونه جنگی نابرابر بین ما
با نگاهی سرد، فصل انجماد آغاز شد
تا قضاوت می کند امروز خنجر بین ما
عاقبت روزی که می آیی برای دیدنم
فاصله انداخته یک سنگ مرمر بین ما
بين عقل و عشق ديواري ست از جنس خيال
عقل مي گويد جدايي،،عشق مي گويد وصال
اين دو در يک تن نمي باشند آرام و به جوش
عشق مي گويد فقط دل،عقل مي گويد خموش
در تنازع بوده اند با يکدگر از ابتدا
راهشان فرسنگ ها باشد ز يکديگر جدا
گاه عقل از گوشه وجدان ما
مي کشد دستي بر احوالات ما
گويد اي عاشق طريقت نيست اين
عاشقان را درد باشد در زمين
پس بيا با من سفر را ساز کن
زندگي با عقل را آغاز کن
ليک عشقي که درون ما نشست
چشم را همواره روي عقل بست
گر چه عمري را پريشان مانده ايم
عشق را سرلوحه خود خوانده ايم
از همان روز ازل حیران شدیم
در جدال عشق سرگردان شدیم
نیست با اندیشه ما را هیچ کار
تا قیامت عشق باشد ماندگار
فائزه_ناظر
وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم
باید که از این زخمها قدری بپرهیزم
من سالها در گور خود بیشعر خوابیدم
شاید که با یک بوسهات از جای برخیزم
گاهی تو را میآورم از روزهای دور
قدری غزل میخوانی و هی اشک میریزم
گم گشتهای در لای تقویم غزلهایم
ای کاش میشد تا تو را بر گردن آویزم
چون گردبادی زخمخورده، گیج و سرگردان
رد میشوم از روزهایت... مثل پاییزم
خوابم نمیآید در این شبهای تنهایی
با دستهای بستهام، هر شب گلاویزم
بیهوده میگردی به دنبالم... گریزانم
حالم بد است این روزها، از درد لبریزم
امیر_وحیدی
نوش بیامد چو پیمانه سر انداخته بود
با خدا راز دل آن دیده برافروخته بود
شرم شاهد باشی و شکوه شور شیدایی
پروانه ای بود کز حالت تو سوخته بود
جام شاهد لبخند رخ دوست می دانست
از آتش دیده اندرین کار دل دوخته بود
هر که میگفت که یارت شوم می شنیدم
در جوارش دلبری در بر من سوخته بود
شور لطفش زلف چین می کرد آن نازنین
از می اش عاشقی بر دیده افروخته بود
دل کسی چون بدست آورد جان شود
آنکه در جان و دل عشق اندوخته بود
هر آنکه یار فروخت پنی سود نکند، چو
آنکه یوسف به طپس قاهره فروخته بود
پرنیان؛دوست نوش گفت بنوشان وی را
یا رب، عشق حسابی ز تو آموخته بود
علی_پرنیان
دل من خسته شده ، ناز کشیدن بلدی؟!
روی لبخند غمش ، ساز کشیدن بلدی؟!
مبری یاد مرا، خاطره ها را نکُشی!
طرح چشمان مرا باز کشیدن بلدی؟!
غزلی باز بخوان عاشقی از یادم رفت
از زبان دل من، راز کشیدن بلدی؟!
پَرو بالی دگرم نیست ،قفس جایم بود
تو هنوز هم پَر پرواز کشیدن بلدی؟
دفتر عشق من آغشته شدازخاطره ها
چهره ی عاشق طناز کشیدن بلدی؟
دل من غرق تمنــــای وصال توشده
نقش یک عاشق طناز کشیدن بلدی؟
غرق دریـــا شده ام قایق تو جا دارد؟
لنگر عشق بگو باز کشیــدن بلــدی؟
ناز کن ، ناز که این کار تو است
ای خدا راست بگو ناز کشیدن بلدی؟؟؟؟
شب، شمع یک طرف، رُخِ جانانه یک طرف
من یک طرف در آتش و پروانه یک طرف
افکنده بهر صیدِ دل من ز زلف و خال
دام بلا ز یک طرف و دانه یک طرف
از عشق او، به گریه و در خنده روز و شب
عاقل ز یک طرف، دل دیوانه یک طرف
بر هم زدند مجمعِ دلهای عاشقان
باد صبا ز یک طرف و شانه یک طرف
ترک شراب کردم و ساقی به عشوه گفت
پیمان ز یک طرف، من و پیمانه یک طرف
ایمان و کفرِ زلف و رُخش دل چو دید، گفت
رهِ کعبه یک طرف، رهِ بتخانه یک طرف...
رفعت_سمنانی
ما میتونستیم احوالاتِ بهتری
واسه همدیگه بسازیم،
با حال خوب دادن
با انرژی مثبت داشتن
با قضاوت نکردن،
و با گوش شنوایِ خوبی بودن!
چقدر اینجوری بودیم؟
چقدر به درد بقیه خوردیم و کمکشون کردیم
نکنه این زمستونم بگذره و یادمون بره
چقدر این دلتنگی سخته
چقدر بدون عزیزامون شبا بلنده
و چقدر به داد هم نرسیدیم
غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ باده یِ لعلِ تو هوشیارانند
ترا صبا و مرا آبِ دیده شد غمّاز
و گرنه عاشق و معشوق رازدارانند
به زیرِ زلفِ دو تا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاولِ زلفت چه سوگوارانند
نصیبِ ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحقِّ کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گلِ عارض غزل سرایم و بس
که عندلیبِ تو از هر طرف هزارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
تو دستگیر شو ای خضرِ پی خجسته که من
پیاده می روم و همرهان سوارانند
خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد
که بستگانِ کمندِ تو رستگارانند
حافظ شیرازی