می خواستم از عاشقانه هایمان شعری بگویم...
باشی شاعرت می شوم...
نباشی هم...
نه
از نبودنت نمیگویم
یعنی نمیتوانم که بگویم
تو بمان
بمان و هجوم فاصله ها را کم کن...
بمان و بر آسمانم بتاب
بمان و دریای طوفان زدهی دلم را ساحل باش
بگذار
واژه ، واژه
با تو عاشقی کنم و سطر به سطر دیوانهوار برایت بمیرم...!!!!!
بی تو هر واژه به شعرم مرده است
تیر حسرت زین میانه خورده است
تو که رفتی دزد احساس دلم
ذوق شعرم را به یغما برده است
با دل تنهای بی تو چون کنم
بار غم سنگین به روی گُرده است
تو خودِ عشق و وفا هستی وُ دل
چون نباشی روز و شب افسرده است
کاش می بودی وُ مرهم می شدی
دل بدون تو ز درد آزرده است
موسی رئیسی