یکی درد و یکی درمان پسندد…یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران…پسندم آنچه را جانان پسندد
غم عشقت بیابان پرورم کرد…فراقت مرغ بیبال و پرم کرد
به من واجب صبوری، کُن صبوری…صبوری تازه خاکی بر سرم کرد
دل عاشق به پیغامی بسازد…خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست…ریاضت کش به بادامی بسازد
هر آنکس عاشق است از جان نترسد…یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه…که گرگ از هی هی چوپان نترسد
مرا نه از سر نه از سامان آفریدند…پریشانم، پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک…مرا از خاک ایشان آفریدند
نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست…کجا آواره و در خانهٔ کیست
نمیدانم دل سر گشتهٔ من…اسیر نرگس مستانهٔ کیست
تو دوری از برم، دل در برم نیست…هوای دیگری اندر سرم نیست
بجان دلبرم کز هر دو عالم…تمنای دگر جز دلبرم نیست
نگارِ تازه خیز من کجایی…به چشمان سرمه ریزِ من کجایی
نفس بر سینه طاهر رسیده…دمِ مردن عزیز من کجایی
سیاهی دو چشمانت مرا کشت…درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست…خم ابرو و مژگانت مرا کشت
ز دست دیده و دل هر دو فریاد…که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد…زنم بر دیده تا دل گردد آزاد