تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد تا که دیدم روی خندانت،نمیدانم چه شد عشق بود آیا ؟ جنون ؟ هرگز ندانستم چه بود تا سپردم دل به دستانت،نمیدانم چه شد تا که افتادم به دامت،رشته ی صبرم گسست تا که خوردم تیرِ مژگانت،نمیدانم چه شد تا گرفتی دستهایم را،دلم دیوانه شد تا نهادم سر به دامانت،نمیدانم چه شد گم شدم چون قایقی کهنه،میان موجها در شبِ زلفِ پریشانت،نمیدانم چه شد بی وفا…رفتی و من با خاطراتت مانده ام آن قرار و عهد و پیمانت…نمیدانم چه شد گفته بودم تا ابد عاشق نخواهم شد،ولی تا نگه کردم به چشمانت،نمیدانم چه شد
هر روز در کفشهای آن نادانی که مرا خیلی دوست میداشت مشتی نمک میریختم به این امید که زودتر ترکم کند! چرا که میدانستم او مهمان ناخوانده و ناموقع عمرم است و مرا و شعرهایم را خواهد کشت …
دلتنگی میکنم…ولی حق ندارم بهانه بگیرم… به یادت می افتم…ولی حق ندارم اشک بریزم… تو را میخواهم…ولی حق ندارم سراغت را بگیرم… خواب تو را میبینم…ولی حق ندارم تعبیر آمدنت را کنم… بی قرار میشوم…ولی حق گلایه ندارم… دلم میگیرد …ولی حتی حق صداکردنت را ندارم… قــــول داده ام…
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری
Showing 670 out of 1684
ویرایش پیشنهاد
افزودن ردیف
لایه خود را حذف کنید
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ردیف را حذف کنید؟
بررسی ها
برای فروش محتوا و پست های خود، با ایجاد چند بسته شروع کنید. کسب درآمد
پرداخت با کیف پول
هشدار پرداخت
شما در حال خرید اقلام هستید، آیا می خواهید ادامه دهید؟