لا اله الا خودت؛ لا عشق الا عشق یک مجنون اهدنا لیلا! به سوی شهر خود لا یزد، لا مشهد سوی چشمان تو می آیند زائرها و شاعرها فرق چندانی ندارد با تو اصلاً یزد با مشهد
بوی موهایت نباشد در حرم عطری نمی بارد می برد هر شب قطاری تار مو از یزد تا مشهد آنقدر که مشهدی ها از لب قند تو می گویند چشم خواهد زد زمانی مطمئناً یزد را مشهد
ز سر دیوانگی ها کن که بر دنیا حسابی نیست جهان افتاده در دست ملیجک ها و دلقک ها اگر یک روز آغوشم پر از امواج و طوفان بود کنون رودخانه ی پیرم ،میان دست جلبک ها
نه جالیزی به جاماند و نه ردی از مترسک ها نه دریایی خروشان است از پرواز لک لک ها چه بی اندازه خاموش است ،جهان کوچک انسان چه مرگی خفته در بغض سکوت جیرجیرک ها