منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق میداند نکو آداب کار خویش را غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست می کند بیچاره ضایع روزگار خویش را
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست هنوز زوری و زور آزماییی نشدست هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی هنوز فرصت عرض گداییی نشدست ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست همین تواضع عام است حسن را با عشق میان ناز و نیاز آشنایی نشدست نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز که هست فرصت و طرح جداییی نشدست هنوز اول عشق است صبر کن وحشی مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بندهای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این، برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود