هر روز در کفشهای آن نادانی که مرا خیلی دوست میداشت مشتی نمک میریختم به این امید که زودتر ترکم کند! چرا که میدانستم او مهمان ناخوانده و ناموقع عمرم است و مرا و شعرهایم را خواهد کشت …
دلتنگی میکنم…ولی حق ندارم بهانه بگیرم… به یادت می افتم…ولی حق ندارم اشک بریزم… تو را میخواهم…ولی حق ندارم سراغت را بگیرم… خواب تو را میبینم…ولی حق ندارم تعبیر آمدنت را کنم… بی قرار میشوم…ولی حق گلایه ندارم… دلم میگیرد …ولی حتی حق صداکردنت را ندارم… قــــول داده ام…
دوست داشتن تمثیلی از نفس کشیدن من است، سزاواری من در زندگی، شایستگیام در بودن! … اگر سزا بود چنان در آغوش میفشردم که یکی گردیم، و در آن پیکر، نه من دلتنگ میشدم، نه او میگریخت