گاهی باید یڪ سیلی محڪم از روزگار بخوریم تا حواسمان جمع شود… تا خیلی بیخودی ها را ڪنار بگذاریم و خیلی با ارزش ها را جدی بگیریم…… گاهی نہ چترِ بالایِ سرمان را می بینیم نہ دستی ڪہ چتر را نگاه داشتہ…… فقط بہ افق هایِ دور خیره مانده ایم و بہ آدمھایی فڪر می ڪنیم …ڪہ حتیٰ یادشان نیست ………ما وجود داریم… …گاهی تا سنگی زیر پایمان نباشد و زمین نخوریم با احتیاط قدم برداشتن را یاد نمی گیریم……… …خیلی چیزها تقصیرِ روزگار نیست تقصیرِ سر بہ هواییِ…
خورشید هم از چشم سیاه تو میافتد هر روز اگر طی نکند عرض جهان را دو چشمش بسان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپردهاند به مستی زمام ما