ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من
هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من
از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من
خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من
بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من
گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من . . .
جلیل_صفر_بیگی
دستم افتاده به پیشانی و چشمم به در است
که تو را فرصت یک لحظه بسویم نظر است!؟
جستجوی دل بیچاره به جایی نرسید
که ازین کوچه فلان بنت فلان را گذر است؟
مثل خورشید که از پف نگردد خاموش
وازدن های تو بر من همه گی بی اثر است!
باورت نیست که من عاشق صادق باشم
از دلت پرس که از حال دلم با خبر است؟
سر به زانو زده ام تکیه به دیوار غمت
واقف از سینه ی من سر بود و هم کمر است
زیر دندان من آن روز لبت جان میداد
مثل قندی که به آب دهنم غرق و تر است
خانه کس نیست به دنبال تو من می آیم
نقشه ی امشب من شامل صد شور و شر است
آخر سوره ی حمد واژه ی ضالین آید
حال دانم که چرا عشق چنین پر خطر است
بعضی ها آمده اند عیب تو را میگویند
بی خبر اند که دیوانه ی تو کور و کر است
به خودش گفت فنا این چه عجب مخلوقیست؟
آسمانیست؟زمینیست؟ ملک یا بشر است؟
فردین_فنا
نگفتمت مرو آنجا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم رَوی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سراپردهٔ رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوّت پروازِ پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند
که گم کنی که سر چشمهٔ صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلّاق بیجهات منم
اگر چراغدلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
به زندان میبرد زنجیر گیسویت اسیران را
و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را
چه زیبا میتکانی دامنت را باز با عشوه
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لبهایت تداعی میکند چایی گیلان را
دل ناقابلی دارم به پای عشق میریزم
تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را
نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم
فرو پاشیدن شیرازهی انسان و شیطان را
لب ایوان برای دیدنت هر صبح میآیم
به پایت میتکانم قالی ایوان و باران را
تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طوفان را
مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی
نمیدانم نشان کوچههای گیج تهران را
فرزاد_فتحی