انسان بودن دقيقآ يعنی مسئول بودن، يعنی احساس شرمندگی كردن در برابر حقارتهايی كه به نظر نمیآيد مسئولش بوده باشد و نيز باليدن به پيروزیهايی كه رفقايش به دست آوردهاند. فرد با كار گذاشتن سنگِ خودش میتواند ادعا كند در بنا كردن دنيا سهيم بوده است.
در دنيا فقط يك چيزِ واقعآ شكوهمند وجود دارد و آن روابط انسانی است. با كار كردن فقط به خاطر مسائل مادی، به دست خودمان زندانمان را میسازيم. تنها و فقط با سكهی قلبی كه به دست میآوريم، سكهای كه هيچ چيز ارزشمندی كه بتوان با آن زندگی كرد برایمان فراهم نمیآورد، خود را در آن به بند میكشيم.
درد دل كردنهايی را هم كه به صدای آهسته صورت میگرفت میشنيدم. دربارهی بيماریها، بیپولی و دغدغههای غمانگيز خانوادگی. نشاندهندهی ديوارهای زندان سرد و تيرهای بودند كه اين افراد خود را در آن به بند كشيده بودند.
«توفان، مه و برف گهگاه مزاحمت خواهد شد. در آن موقع به كسانی فكر كن كه پيش از تو با همهی اين چيزها رودررو شدهاند و خيلی ساده به خودت بگو : «اگر ديگران از اين بحرانها موفق بيرون آمدهاند، پس باز هم میتوان از آنها جان سالم به در برد.»
از تو میخواهم زندگی کنی، اما نه با آنچه دریافت میکنی، بلکه با آنچه میبخشی، چون فقط این کار به شأن و اعتبارت میافزاید. اما باعث نمیشود آنچه را میبخشی خوار بشماری. باید میوهات را به بار بیاوری. غرور است که مداومتش را تضمین میکند. وگرنه تو آن را به دست باد میسپاری، در نتیجه رنگ، بو و مزه هایش را تغییر خواهی داد.
تا آنجا که میدانم درخت سیب، تاک را تحقیر نمیکند و نه نخل، سرو را. اما هریک تا آنجا که میتواند خود را در زمین استوار میکند و ریشههایش را با دیگران درهم نمیآمیزد.
این روح است که به خواب میرود و فرد موجودیتش را از دست میدهد. زیرا ملال بههیچوجه تأسفآور نیست. تأسف خوردن برای عشق همواره خود عشق است… و اگر عشقی در کار نباشد، تأسفی هم وجود نخواهد داشت. تو فقط با آن ملالی سروکار پیدا میکنی که مرحلهایست از اشیاء و اشیاء چیزی ندارند که به تو بدهند.