بشارت بشارت ده به قلب من نگاه ِ غرق تحسین را بکش بر موی من دستی که کامل میکند دین را از آن شوری که در قلبم بپا کردی سراسیمه اگر رخصت دهد دلبر، فدایش می کنم چین را
اگر آدم ها ذره ای از آن چه در دل یکدیگر می گذرد با خبر می شدند همه از هم فرار می کردند. تنها عاشقان حقیقی می ماندند که دست در دست هم نگاه در چشم هم می گفتند و می خندیدند واز مصاحبت باهم لذت می بردند.
از خنده و جادو و نگاه و سخن و ناز بس تیر جفا بر من از آن سیم تن آمد هم صحبتی اش گر چه مرا همچو عسل بود چون زهر مرا وحشت ختم سخن آمد بگذشت چو باد آخر و از مزه وصلش چیزی نچشیده گه راهی شدن آمد