شبی تار است و ظلمانی در آن نوری ز عشقی نیست چرا صبحی نمی گردد بتابد شمس جاویدان؟ به پایان می رسد این سوز سرما «مخلص صادق» رود این فصل سرما می رسد روزی چو تابستان
شده چون عقرب جرّاره هر دَم می زند نیشی نمی روید گلی ، باغی خزان گردیده این بُستان صدای جغد شب می آید از ویرانه ها امشب نمی باشد در این باغ خزان مرغ دلی خوشخوان