دو فنجان قهوه دو صندلی و یک میز مقابل من مقابل تو و یک خروار سکوت ساعتها من نگویم تو گوش کنی تو نگویی من گوش کنم و تنها لرزش بی تاب قهوه تمامِ ما را فریاد بزند
آوخ که خیال بلند فصلت، مجال نمی دهد از حقیقت کوتاه وصلت بسرایم افسوس غبار قدم تو ، که پرده حریر چشمان من است مجال نمی دهد فروتنانه بسرایم و امروزآسمان هم برای بی قراری من ناله میکند