ز یک چشمت مرا رانی بدان دیده مرا خوانی گهی میشوی سنگدل گه از عاشق حمایت میکنی خودت خواستی شوی رسوا مکن عیب بر کسی عارف چو شوق وصال داری به سر از کی شکایت میکنی
مرا در دام دل کردی پس از چندی رها کردی نگهبان در زندان بودی و در پستو ضمانت میکنی لگامی از جفایت را تو بر دین و دلم کردی خوشا افسار آن عشقی که با دستت هدایت میکنی
هزاران آسوده خاطر را به دام دل بینداختی من چه دانستم که عشق را چون سیاست میکنی اسیر عشق تو بودن چو شیرین و دلانگیز است o هزاران یوسف کنعان خودت تنها ریاست میکنی
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری
Showing 657 out of 1950
ویرایش پیشنهاد
افزودن ردیف
لایه خود را حذف کنید
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ردیف را حذف کنید؟
بررسی ها
برای فروش محتوا و پست های خود، با ایجاد چند بسته شروع کنید. کسب درآمد
پرداخت با کیف پول
هشدار پرداخت
شما در حال خرید اقلام هستید، آیا می خواهید ادامه دهید؟