دل مردگان معنای اِحیا را نمی فهمند
فرق غروب و صبح فردا را نمی فهمند
آنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّی
طعم خوش آب گوارا را نمی فهمند
شب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبها
حال دل غمگین و تنها را نمی فهمند
صحرا نشینان بیابان های لَمْ یَزرع
بی شک شمیم عطرِ گلها را نمی فهمند
ناگفته ها گم می شود در بغض هر واژه
کوران که مفهوم الفبا را نمی فهمند
باور نمی کردم ولی افسوس آدمها
احساسِ در هر شعر زیبا را نمی فهمند
آرام تر دنیا نَکوبان قلب عاش…
من عادت کردم کسی نگرانم نباشه…
عادت کردم کسی سراغم رو نگیره…
عادت کردم تنها باشم تا بعد کسی منت محبتشو روم نزاره…
عادت کردم شب ها بدون شب بخیر بخوابم…
عادت کردم منتظر زنگ کسی نباشم…
عادت کردم دلتنگ بشم و دلتنگم نشن…
عادت کردم بی دلیل بخندم و با دلیل گریه کنم…
عادت کردم زندگی نکنم…
سختہ ولی عادت کردم …
نادیا منصوری
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟