چرا؟ اینقدر با من مهربان اند این دو پلکی که در خواب پریشانم صدای اشک را، نشنیده می گیرند. بر زمین تری افتاده است گنجشکی با چند سر عائله گِل، ردّ پای مردی را می بلعد. صیدش حلال!
دیرسوتر لحظه ی خاموش بلندی پامال سکوتی شد که روی هیچ خاطره ای ردّی نداشت. من بودم و دعای پیرزنی که امام رضا (ع) نطلبیده بود و نفس خسته و پرچروک پنجره ای که تمام دود شهر را می بلعید