بیا که از غم هجرت سرم ز پا نشناسم بیا که گر تو نیایی غم جهان نشود کم بیا که تا ز برایت بگویم ار که بدانی خمار عشق تو گشتم بیا بشو ز دلم غم دلا بگو غم عشقم دوا شود به وصالش؟ دلا بگو که وصالت همی شود به مرادم؟ اگر که من ز غم او تحملی نتوانم بود ز این غم هجران و شور این دل ماتم خلاصه آنکه بگویم دوا بود غم هجرت وصال عشق تو شیدا، که میبرد ز دلم غم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک نوای من به سحر آه عذرخواه من است ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله گدای خاک در دوست پادشاه من است غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه من است