نه تو می مانی و نه اندوه ، و نه هیچ یک از مردم این آبادی! به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد،! آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند، لحظه ها عریانند . به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین رایگان می بخشد نارون شاخه ی خود را به کلاغ هر کجا برگی هست شور من می شکفد مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین رایگان می بخشد نارون شاخه ی خود را به کلاغ هر کجا برگی هست شور من می شکفد مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
آدم ها می آیند خودشان را نشان می دهند اصرار می کنند برای اثبات بودنشان و ماندنشان اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان همان آدم ها وقتی که پذیرفتی بودنشان را وقتی که باورشان کردی به سادگی می روند و تو می مانی با باوری که