از خانه بیرون میزنم، اما کجا امشب شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب پشت ستون سایهها روی درخت شب میجویم، اما نیستی در هیچ جا امشب میدانم آری نیستی، اما نمیدانم بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب تو را بی جستجو مییافتم، اما
چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود جادویی از سحر چشمان تو پُر اعجازتر آن که چشمان مراتر کرد، اندوه تو بود گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر تو چه دادیَم که گویم که از آن بهاَم ندادی چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین به از این در تماشا که به روی من گشادی تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟ همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی به سر بلندتای سرو که در شب زمینکن نفس سپیده داند که چه راست ایستادی به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی