عیسی صلیبت مانده بر سر شانه ی ایمان من موتم به اعجازت بیا، اغاز کن پایان من دیهیم خار است برسرم ،کی میرهم از افسرم ایکاش میگفتی که چیست درعشق توتاوان من
توام چون نیستی منظر ،نظر میگیرم از دنیا رضایت می دهم داغت بگیرد چشم هایم را جهان جلاد خوبی نیست ،جان در دَم نمیگیرد چهل سال است ذره ذره خون میریزدم هرجا
من نه شیرینم که فرهاد در پی او عاشقانه است شعرهایم را نخوانید شعرهایم شوکرانه است مسلخ مهر است قلبم در سیه چال تنی زار وآن تهمتن که تو دیدی زال بی سام وسرانه است