ای قامتت بلندتر از قامت بادبانها و فضای چشمانت گستردهتر از فضای آزادی… تو زیباتری از همهی کتابها که نوشته ام از همهی کتابها که به نوشتن شان میاندیشم… و از اشعاری که آمده اند… و اشعاری که خواهند آمد…
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند
تا آخر عمر، درگير من خواهي بود،و تظاهر مي کني که نيستي مقايسه تو را، از پا در خواهد آورد من مي دانم به کجاي قلبت شليک کرده ام تو ديگر خوب نخواهي شد خیال نکن،اگر برای کسی،تمام شدی،امیدی هست خورشید،از آنجا که غروب می کند،طلوع نمی کند این چند ماه که منتظرت بودم به اندازۀ چند سال نگذشت به اندازۀ همین چند ماه گذشت اما فهمیدم ،ماه یعنی چه،روز یعنی چه،لحظه یعنی چه، این چند ماه گذشت، و فهمیدم، گذشتن، زمان، انتظار،یعنی چه
تو با قلب ویرانهء من چه کردی؟ ببین عشق دیوانهء من چه کردی؟ در ابریشم عادت آسوده بودم،تو با حال پروانه من چه کردی؟ ننوشیده از جامِ چشم تو مستم،خمار است میخانهء من چه کردی؟ مگر لایق تکیه دادن نبودم؟،تو با حسرت شانهء من چه کردی؟ مرا خسته کردی و خود خسته رفتی،سفر کرده! با خانهء من چه کردی؟ جهان من از گریه ات خیس باران،تو با سقف کاشانهء من چه کردی؟