چه میشد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم! جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم… تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم هر از گاهی در آیینه لبم را سیر میبوسم تو را در خویش میبینم! چنین بی مرز بیمارم! اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم! هر از گاهی که بادی میگشاید پنجره ها را به فال نیک میگیرم که میآیی به دیدارم خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم! بگو با که، کجا، سر میگذاری تا بدانم که کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم
تمام کرده خدا در لبت ملاحت را دمیده است درآن لببهلب لطافت را شکرتر از شکری و گلابتر ز گلاب خودت بیا! که کند آب کار شریت را پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشقتر اضافه کردهای اکنون به عشق، عادت را سپید شانهی تو صبح محشر است و باز به شانه ریختهای موبهمو قیامت را هوای خانه غزلبیز و من غزلبازم تو نیز کرده غزلریز قدّ و قامت را غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد اگر نگیری از این بیقرار فرصت را
موج میداند ملال عاشق سرخورده را زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون باز، وحشی میکند باز کبوتر خورده را مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را