ساقی اگرم می ندهی میمیرم ور ساغر می ز کف نهی میمیرم پیمانهٔ هر که پر شود میمیرد پیمانهٔ من چو شد تهی میمیرم از بیم رقیب طوف کویت نکنم وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم لب بستم و از پای نشستم اما این نتوانم که آرزویت نکنم دانی که چها چها چها میخواهم وصل تو من بی سر و پا میخواهم فریاد و فغان و نالهام دانی چیست یعنی که ترا ترا ترا میخواهم یا رب تو مرا به یار دمساز رسان آوازهٔ دردم بهم آواز رسان آن کس که من از فراق او غمگینم او را به من و مرا به او بازرسان
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر دل جز ره عشق تو نپوید هرگز جان جز سخن عشق تو نگوید هرگز صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کس دگر در ان نروید هرگز
عاشق که تواضع ننماید چه کند شبها که به کوی تو نیاید چه کند گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو دیوانه که زنجیر نخواهد چه کند هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید چشم تو نکو شود به من چون نگری تا کور شود هر آنکه نتواند دید جانم به لب از لعل خموش تو رسید از لعل خموش باده نوش تو رسید گوش تو شنیدهام که دردی دارد درد دل من مگر به گوش تو رسید
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت با دوست نکوست پرسید ز من کسی، که معشوق تو کیست؟ گفتم که فلان کَس است، مقصود تو چیست؟ بنشست و به هایهای بر من بگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست؟ جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست ای دیده نظر کن اگرت بینایی ست در کار جهان که سر به سر سودایی ست در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت تنهایی ست
عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست آنرا که حلال زادگی عادت و خوست عیب همه مردمان به چشمش نیکوست معیوب همه عیب کسان مینگرد از کوزه همان برون تراود که دروست زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست دودی به من آمد آتشی بر من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
چون نیست زهرچه نیست جز باد بدست چون هست بهر چه هست نقصان و شکست انگار که هرچه نیست در عالم نیست پندار که هرچه هست در عالم هست ناکامیم ای دوست ز خودکامی توست وین سوختگیهای من از خامی توست مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بدنامی توست سرمایهٔ عمر آدمی یک نفس است آن یک نفس از برای یک هم نفس است با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
Like
Comment
Share
Showing 683 out of 1897
Edit Offer
Add tier
Delete your tier
Are you sure you want to delete this tier?
Reviews
In order to sell your content and posts, start by creating a few packages. Monetization
Pay By Wallet
Payment Alert
You are about to purchase the items, do you want to proceed?