به تمثیل کدامین تب ز داغم پرده بردارم که خورشید همچو یخ ماند کنار آتش جانم رقیبا گر مروت بود به مثقالی در احساست نمی بستی ره چشمه به من که بُرده ای نانم
عیسی صلیبت مانده بر سر شانه ی ایمان من موتم به اعجازت بیا، اغاز کن پایان من دیهیم خار است برسرم ،کی میرهم از افسرم ایکاش میگفتی که چیست درعشق توتاوان من