درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟ من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت با شانه شبی راهی زلفت شدم اما … من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت در محفل شعر آمدم و رفتم و … گفتند ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟ می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت …
روی پیشانی ام سیاه شده دستمال ِ سپید مرطوبم دارم از دست می روم اما نگرانم نباش ، من خوبم ! هیچ حسی ندارم از بودن تیغ حس میکند جنونم را دارم از دست می دهم کم کم آخرین قطره های خونم را در صف ِ جبر خاک منتظرم اختیار زمان تمام شود زندگی مثل فحش ارزان بود مرگ باید گران تمام شود ! از سرم مثل آب می گذرد خاطراتی که تلخ و شیرین است زندگی را به خواب می بینم مرگ ، تعبیر ابن سیرین است ! در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن توی تقدیر در به در گشتن هیچ راهی برای رفتن نیست هیچ راهی برای برگشتن خودکشی بر چهار پایه ی عشق مثل اثبات دال و مدلولی است نگرانم نباش ، من خوبم « مرگ یک اتفاق معمولی است ! » *