چشمِ زیبـای تـو صد رمز و معما دارد
قبـله ام سمتِ نگاهت سرِ حاشا دارد
زندگۍطعمِ غزلهای سپیدِ منو توست
بی حضورِ تـو مگر شعر چه معنا دارد
مینویسم که تورا درتبِ شب کم دارم
هرچه دل در خَمِ چوگانِ تو پروا دارد
تنِ من عطرِ دل انگیزِ تورا می خواهد
نفست هـم که مرا حُکمِ مسیحا دارد
غنچهٔ سرخِ لبت حُکمِ بهشتم شده و
حـرمـتِ عشق، مگـر آدم و حوا دارد
حکم دارم ببـرم، بانـوی عشق و غزلم
آخـر ایـن عشـق مگر آیه و فتوا دارد
دوستت دارم و انگار که رسوا شده ام
عاشقم این چه نیازیست که نجوا دارد
ﻋﻮﺍطفی ﮐﻪ ﺍﺭﮔﺎنهای ﺑﺪﻥ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ میکند:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ، ﮐﺒﺪ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ میکند.
ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ، ششها ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ میکند.
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ، ﻣﻌﺪﻩ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ میکند.
ﺍﺳﺘﺮﺱ، ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺿﻌﯿﻒ میکند.
ﺗﺮﺱ، ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪﻫﺎ میشود.
ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻃﻒِ ﻣﻨﻔﯽ میتواند ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﻤﺎ شود، ﭘﺲ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ما زنان وقتی عاشق میشویم
همهی قلب و وجودمان را
به مرد محبوبمان میسپاریم؛
آنگونه که همه زیباییها و لذات دیگر در رابطه با او معنا مییابند.
اما شما مردان...
وقتی عاشق میشوید
تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان میگذارید،
بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه میدارید.
حرفی نیست،
شاید...
اگر ما هم مرد بودیم
چنین میکردیم؛
اما آنچه از شما میخواهیم این است که
آن قسمتی از قلبتان را
که به ما سپردید،
دیگر ملعبه هوسبازیهایتان نکنید!
ما به همان سهم
هر چند کوچک،
اگر زلال و اطمینان بخش باشد قانعیم.
رومن_رولان
عشقِ تو وقتی غزلهایِ مرا بوسیده است
تا به حال از من کسی شعرِ بدی نشنیده است
با منی مثلِ بهارِ سبز با گل، با درخت
شعرِ من با تو لباسِ تازه ای پوشیده است
تا تو را پیدا کنم این روزها ، غم سالها
بی توای گل روز و شب حالِ مرا پرسیده است
شد خبر دار از معمایِ جنونم هر کسی
نامِ زیبایِ تو را در شعرهایم دیده است
عشق هر جایی که نامش با تو می آید وسط
غم بساطِ خویش را از آن میان برچیده است
در مدارِ عشق با من حرفِ رفتن را نزن
قبله یِ من سالها سمتِ شما چرخیده است
شعرِ من در ذهنِ مردم تا ابد خواهد نشست
من نوشتم عشق، او وابستگی تفسیر کرد
حسرت و بغضِ عجیبی در گلویم گیر کرد
خواب دیدم روحِ من دارد به دوزخ میرود
خوابگر کابوس من را خستگی تعبیر کرد
در نگاه آینه انگار میسوزد کسی
لعنتی این هم فقط درد مرا تکثیر کرد
کافرم یا اهل دین، دیگر چه فرقی میکند
مادرم حتی مرا در ذهن خود تکفیر کرد
در نگاهم ردِ پایِ آتشی جا مانده است
مولوی امثال من را مثل نی تصویر کرد
منطق دیوانگان را دوست دارم، این جنون
آخرش برد و مرا در گوشهای زنجیر کرد
«هواخواهِ توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی...»
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعهی دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل، مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی...