تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآیی میکنی گلزار محفل را
#صائب_تبریزی
در این باغِ دلکش که گیتیشْ نام است
قضا و قَدَر میکند باغبانی
به گلزار، گل یک نَفَس بود مهمان
فلک زود رَنجید از میزبانی
#پروین_اعتصامی
دل مدام از خط و زلفِ یار میگوید سخن
هر که سودایی شود بسیار میگوید سخن
پیش رخساری که میلغزد بر او پایِ نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار میگوید سخن
َ#صائب_تبریزی
چه غم انگیزیِ تلخی که دلت با من نیست
می روی بی من و این قابل فهمیدن نیست
گل بی خار ِکجا سر به هوایت کرده؟
چه گلی هست که در دامن این گلشن نیست؟
چه کنم با دلِ تنگی که تو را کم دارد؟
چه کنم جنس دلم مثل دلت آهن نیست
بعد یک عمر که رسوای جهانی شده ایم
گفتی افسوس که آینده ی ما روشن نیست
باورت کردم و دل دادم و بعدش رفتی
در لغت نامه ی قلب تو چرا ”ماندن” نیست؟
قلب من خرمن و سرگرمی تو آتش بود
جای سرگرمی و آتش وسط خرمن نیست
لطف تو شامل حالم شده، ای رفته ز دست
بعد تو حال خوش اندازه ی یک روزن نیست
برو جانم به فدای سرت افسردگی ام
من خودم خواسته ام پای کسی اصلا نیست
انقضا داشت محبت…چه غم انگیز است این
همه اما و اگر…هیچ کسی قطعا نیست
با تلنگر زدنی می شکنم مشت چرا؟
شاعر خسته و پژمرده که رویین تن نیست
بی صدا می شکنم در خودم و می میرم
چه غم انگیزی تلخی که دلت با من نیست
اگر ماندنتان حالِ حتی یک نفر را خوب خواهد کرد، بمانید؛
اگر خندیدنتان لبهای حتی یک نفر را می خنداند، بخندید؛
اگر رفتنتان باری از دوشِ حتی یک نفر بر خواهد داشت، بروید؛
اگر نوشتنتان برای حتی یک نفر زیباست، بنویسید؛
اگر صدایتان برای حتی یک نفر دلنشین است، حرف بزنید.
من به شما قول می دهم که حتی با یک گل، بهار خواهد شد.
بی وقفه
مهربان باش!
روزی کسی می آید
که در جیبهایش
هر چقدر که بخواهی
عشق دارد و
عشق دارد و
#عشق!!
برای من که مشتاقِ تو ام افسانه بسیار است
شبیهِ شمعی و اطرافِ تو پروانه بسیار است
شبیه ِ دخترِ کولی که می گردی و دنبالت
چو من آواره های گشته دور از خانه بسیار است
شدم مرغی که میریزد به هم باد آشیانش را
برایت شاخه بهرِ آشیان و لانه بسیار است
برای صیدِ من چاقوی تیز و دام ِ صیاد است
به تو دستِ نوازش گر وَ آب و دانه بسیار است
به هر جا پا گُذاری دودِ اسفند است و استقبال
ولی در جمعِ خویشان هم به من بیگانه بسیار است
بمیرم باخبر از مرگِ من حتی نخواهی گشت
که در اطرافِ تو امثالِ من دیوانه بسیار است
باش تا این دل سرگشته پریشان نشود
تا که از جور زمان بی سر و سامان نشود
باش تا سبز و بهاری بشود هر فصلم
فصلهایم همه همرنگ زمستان نشود
شور و شادی به دلم هدیه کن و جانم باش
تا غم و غصه در این سینه فراوان نشود
مثل باران عطش قلب مرا می گیری
از چه صحرای دلم تشنه ی باران نشود
باش تا شهر من از بودنت اباد شود
خانه ی قلب من از هجر تو ویران نشود
مطلع شعر و غزلهای منی ،می فهمی!؟
تو نباشی دل دیوانه غزلخوان نشود
ای همه هستی من بی تو پر از دلهره ام
زجر عاشق که دگر کار مسلمان نشود
💜