رفیق… چه خوب است میان این همه جماعتِ بی معرفت و بی انصاف تو هستی… چه خوب است که چه زمان خوشی ام و چه زمانی هایی که غصه دلم را میگیرد کنارم میمانی… چه خوب است که مرا درک میکنی و همیشه هوای مرا داری… رفیق… همه رفتند تو نرو… اجازه نده کلکسیون از دست دادن هایم با از دست دادن تو تکمیل شود… رفیق… بمان برایم تا زمانی ک جفتمان موهای سرمان سفید شود و روزگاری بنشینیم و از خاطرات جوانی مان تعریف کنیم…. دوستت دارم رفیق همیشگی من
آدم هایِ بی معرفتی هستیم ! زود برایِ هم تکراری می شویم زود از هم خسته می شویم . انگار عاشق شدن را یادمان نداده اند پایِ حرف ماندن را ، وفاداری را ؛ یادمان نداده اند . اولش برای به دست آوردنِ هم ، به هر دری می زنیم به هم که رسیدیم ؛ مقایسه می کنیم ، دنبالِ عیب هایِ هم می گردیم ، و راحت از هم سیر می شویم . انصافا که آدم هایِ بی اراده و سر درگمی هستیم ، به حرف و قول هایمان هیچ اعتباری نیست . ما یک مشت بازنده ایم که انتقامِ نداشته هایمان را ؛ از رابطه ها و آدم هایِ بی گناه می گیریم .
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب میگذراند وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پر کاندوه دل سوختگان سوخته داند دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند ترسم که نمانم من از این رنج دریغا کاندر دل من حسرت روی تو بماند قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان گر چشم من اندر عقبش سیل براند فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد برآید ز دل هر که بخواند شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند زنهار که خون میچکد از گفته سعدی هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه شنیدم که شد بامدادی پگاه چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست دگر روی بر خاک مالید و خاست پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلت میبپرسم بگوی نگفتی که قبلهست سوی حجاز چرا کردی امروز از این سو نماز؟ مبر طاعت نفس شهوت پرست که هر ساعتش قبلهٔ دیگر است مبر ای برادر به فرمانش دست که هر کس که فرمان نبردش برست قناعت سرافرازد ای مرد هوش سر پر طمع بر نیاید ز دوش طمع آبروی توقر بریخت برای دو جو دامنی در بریخت چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی؟ مگر از تنعم شکیبا شوی وگرنه ضرورت به درها شوی رو خواجه کوتاه کن دست آز چه میبایدت ز آستین دراز؟ کسی را که درج طمع در نوشت نباید به کس عبد و خادم نبشت توقع براند ز هر مجلست بران از خودش تا نراند کست
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری
Showing 526 out of 1684
ویرایش پیشنهاد
افزودن ردیف
لایه خود را حذف کنید
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ردیف را حذف کنید؟
بررسی ها
برای فروش محتوا و پست های خود، با ایجاد چند بسته شروع کنید. کسب درآمد
پرداخت با کیف پول
هشدار پرداخت
شما در حال خرید اقلام هستید، آیا می خواهید ادامه دهید؟