روزی دروغ به حقیقت گفت: دوست داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت پذیرفت، با هم به کنارساحل رفتند. وقتی به ساحل رسیدند، حقیقت لباس هایش را درآورد. دروغِ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت… از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
به سلامتی اون دختری که سردی دستاشو با گرمای بخاری ماشین یه بچه پولدار عوض نمیکنه به سلامتی اون پسری که وقتی یه دختر ناز خوشگل تو خیابون می بینه سرش رو بندازه پایین بگه هر چی هم که باشی انگشت کوچیک یه عشق خودم نمیشی….