در لوح و قلم شاهد آثار کتاب است سر منزل و مقصود گهربار کتاب است تاریخ اگر ثبت شده در صف ایام تصویر رخش در خور گفتار کتاب است رب ازلی نور جلی بر قلم آموخت بنویس که این دفتر پر بار کتاب است در عرش قلم قامت خود تا که بیاراست بر سجده سر آورد که دلدار کتاب است هر نکته که بر چهره آثار نشسته در سینه لوح همدم و معیار کتاب است اعجاز حقیقت بطریقت دو رقم زد اول به قلم بعد به رخسار کتاب است در حرکت هر ذره چه در عرش و چه در فرش منقوش سخن سینه پر کار کتاب است هر نکته بداند و هر آن نغمه براند در عالم هستی سر و سردار کتاب است هر کس بشناسد سخن خالق سبحان آن نور که نازل شده بسیار کتاب است خالق نشناخت دیده آدم مگر آن دم کو جانب دل شد که جهان دار کتاب است ای دانش عالم همه در سینه تو ضبط دانند همگان شهد گهربار کتاب است
انیس کنج تنهایی کتاب است فروغ صبح دانایی کتاب است بود بی مزد و منت اوستادی ز دانش بخشدت هر دم گشادی ندیمی مغز داری پوست پوشی به سر کار گویایی خموشی درونش همچو غنچه از ورق پر به قیمت هر ورق زان یک طبق در ز یک رنگی همه هم روی و هم پشت گر ایشان را زند کس بر لب انگشت به تقریر لطایف لب گشایند هزاران گوهر معنی نمایند
کتاب عشق بر طاق بلند است ورای دست هر کوته پسند است فرو گیر این کتاب از گوشه طاق که نگشودش کس و فرسودش اوراق ورق نوساز این دیرین رقم را ولی نازک تراشی ده قلم را اگر حرفت نزاکت بار باید قلم را نازکی بسیار باید چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ زند مضراب نازک بر رگ چنگ قلم بردار و نوک خامه کن تیز به شیرین نغمههای رغبت آمیز نوای عشق را کن پردهای ساز که در طاق سپهرش پیچد آواز فلک هنگامه کن حرف وفا را برآر از چنگ ناهید این نوا را حدیث عشق گو کز جمله آن به ز هر جا قصه آن داستان به محبتنامهای از خود برون آر تو خود دانی نمیگویم که چون آر
حریفی که از وی نیازرد کس بسی آزمودم، کتاب است و بس رساند سخن را به خوبی به بن به بسمالله آغاز سازد سخن نگیرد به کس سبقت از هیچ باب از او تا نپرسی نگوید جواب توان خواند در لوح پیشانیش خط سرنوشت سخندانیش ز طورش به خلوتگه انجمن همه خاموشی، با تو گوید سخن کند مستمع، گر قبولِ کتاب توان گفت در وصف او صد کتاب
نانوشته حرف میخوانیم ما این کتاب نیک میدانیم ما مخزن اسرار او ما یافتیم نقد گنج کُنج ویرانیم ما ما به او علم لدنی خواندهایم این چنین علمی نکو دانیم ما… شاه نعمت الله ولی
شنیدم شبی در کتب خانه من به پروانه میگفت کرم کتابی به اوراق سینا نشیمن گرفتم بسی دیدم از نسخه فاریابی نفهمیدهام حکمت زندگی را همان تیرهروزم ز بی آفتابی نکو گفت پروانه نیم سوزی که این نکته را در کتابی نیابی تپش میکند زندهتر زندگی را تپش میدهد بال و پر زندگی را
Gefällt mir
Kommentar
Teilen
Showing 692 out of 1830
Angebot bearbeiten
Tier hinzufügen
Löschen Sie Ihren Tier
Bist du sicher, dass du diesen Tier löschen willst?
Bewertungen
Um Ihre Inhalte und Beiträge zu verkaufen, erstellen Sie zunächst einige Pakete. Monetarisierung
Bezahlen von Brieftasche
Zahlungsalarm
Sie können die Artikel kaufen, möchten Sie fortfahren?