پادشاه فصل ها آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر با آن پوستین سرد نمناکش باغ بی برگی روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش ساز او باران، سرودش باد جامه اش شولای عریانی است ور جز اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زر تار پودش باد گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد باغبان و رهگذاری نیست باغ نو میدان چشم در راه بهاری نیست گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ور به رویش برگ لبخندی نمی روید باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟ داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن پادشاه فصل ها، پاییز