دو فنجان قهوه دو صندلی و یک میز مقابل من مقابل تو و یک خروار سکوت ساعتها من نگویم تو گوش کنی تو نگویی من گوش کنم و تنها لرزش بی تاب قهوه تمامِ ما را فریاد بزند
آوخ که خیال بلند فصلت، مجال نمی دهد از حقیقت کوتاه وصلت بسرایم افسوس غبار قدم تو ، که پرده حریر چشمان من است مجال نمی دهد فروتنانه بسرایم و امروزآسمان هم برای بی قراری من ناله میکند
چه دلپذیر است اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم میبایست زیر باران زندگی میکردیم و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان شکلمان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمیآوردیم خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانیات سپاس