اذان عاشقی خواندی گمانم وقت دیدار است
دلم را پس نمیگیرم بدون عشق بیمار است
سرایت کرده چشمانت به شبهایی که دلتنگم
دلم در گیر احساسی که در چشمت پدیدار است
نگاهم می کنی چون گل شکوفا می شوی در من
شدم مست از گل رویت و عطری را که سر شار است
شده مجروح قلبی که صدای خسته ای دارد
دعایت مرحمی باشد به این جسمی که تبدار است
دلم جز تو نمی خواهد نشستی کنج احساسم
هنوزم طرح موزون نگاهت را خریدار است
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد
نباید مست را در حال ِ مستــــــی
دست ِ قاضـــــــــی داد
نباید بی تفاوت
چتر ماتـــــــــــــــــم را
به دست ِ خیــــــــــــــــس باران داد
کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند
نباید در حصار میـــــــــــــله ها
با دانه ی گنــــــدم . به او تعلیم مانـــــــــــدن داد
مردمی که رویا دارند
فقر را نمی شناسند
چرا که ثروت هر کس
به اندازه رویاهایی ست که در سر دارد
جوانی دوره ای از زندگی ست
که حتی اگر چیزى در زندگی
نداشته باشید
اگر رؤیا داشته باشید
هیچ چیز نمی تواند
حسادت شما را تحریک کند
و تاریخ متعلق به کسانی ست
که "رویاهایی بزرگ" در سر دارند...
و تو هم روزى پير مى شوى
اما من
پيرتر از اين نخواهم شد
در لحظه اى از عمرم متوقف شدم
منتظرم بيايى
و از برابر من بگذرى
زيبا، پير شده
آراسته به نورى
که از تاريکى من دريغ کرده اى
شعر و صدا #شمس_لنگرودى
به مژگان سیه ڪردے هزاران رخنه در دینم
بیا ڪز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا اے همنشین دل ڪه یارانت برفت از یاد
مرا روزے مباد آن دم ڪه بے یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادڪش فریاد
ڪه ڪرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دورے شدم غرق عرق چون گل
بیار اے باد شبگیرے نسیمے زان عرق چینم
جهان فانے و باقے فداے شاهد و ساقی
ڪه سلطانے عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جاے من غیرے گزیند دوست حاڪم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاے دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل ڪجایے ساقیا برخیز
ڪه غوغا میڪند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشے شمع بالینم
حدیث آرزومندے ڪه در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد ڪه حافظ داد تلقینم
ای آنکه دلت پیش دلم نیست، کجایی
در خلوتِ دل جای تو خالیست، کجایی
چون ماهِ بهاری همه شب در تب و تابی
تو سایه ات بالای سرم نیست، کجایی
چون عشقِ معلّق تو به هر بام پریدی
ای روشنی خانه ام ای دوست، کجایی
"با ما بِه از این باش که با خلق جهانی"
این جمله در این شعر چه عالیست، کجایی
چون گمشدی از دیده چه پنهان تو برفتی
این دوری تو بحث چرائیست ... کجایی؟!
دیده بارانی و دل کرده هوایت چه کنم؟
تو نبودی و زِ غم پُر شده جایت چه کنم؟
نـرود پـایِ دلـم غیـرِ رهـی جـز رهِ تـو
غیرِ جانم کـه فدا گشته برایت چه کنم؟
این روا نیست که اینگونه دل آزار شدی
صنمـا... با دلِ افتـاده به پایت چه کنم؟
میکنی بـر همـه جـانـم تـو خدایی اما
دلِ سنگی که خداکرده عطایت چه کنم؟
قـابِ عکس تو کند ولوله در سینه به پا
مانده ام با هوسِ زنگِ صدایت چه کنم
تو می دانی چه دردی می کشیدم از تبَر بودن
تَنت از چوب..اما بابتِ سَر، در به در بودن
گناهش چیست تُنگی، عاشقِ ماهی شود اما
تمامِ عمر، ماهی از وجودش بی خبر بودن
چه می کردی،اگر یک عمر گلدانی شوی اما
تمامِ فکرِ گل از باغ و باران شعله ور بودن
گمانم شاعر و آئینه همزادند ، امّا شعــر...
چه می شد یک دو خط، از حس جیوه باخبر بودن
نمی دانم نمی دانم که می دانی؟ ولی حس کن
چه حالی دارد از نادیده هــم، نادیده تر بودن
خیالی نیست. "خورشیدی" . بتاب و حکمرانی کن.
که عادت کرده ام خورشید را، بالایِ سَر بودن.
هوا خوبست من خوبم و اینجا آسمان آبیست
نگو دیوانه ام سختست دردِ کور و کر بودن.
Mona2
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟