چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را...
#سعدی?
آرام جانم میشوی پشت وپناهم میشوی ؟
من خسته ازبی مهریم ! تومهربانم میشوی ؟
درمن نمانده ذره ای ازحس خوب عاشقی !
توضامن ازادی از ! رنج و عذابم میشوی ؟
قلبم گواهی میدهد ؛ هم مهربان هم لایقی !
آیاتوهم رویای من ! فکر و خیالم میشوی ؟
من سخت بیمارم ولی ! محتاج دارو نیستم !
آیا پرستار تب و درد و عذابم میشوی ؟
من هرشب از بهر رخت ! هذیان به لب دارم همی !
آیا تو در بیداریم ! ورد زبانم میشوی ؟
تاریکی و ظلمت مرا در دام خود کرده اسیر !
آیا چراغ روشن ! شبهای تارم میشوی ؟
سیمین تنی شکر لبی ! افتاده در دامت دلم !
من عاشقی دلداده ام ! جانا شکارم میشوی ؟
فصل نبودنهای تو ! فصل خزان است ای دریغ !
فرهاد من مجنون من !فصل بهارم میشوی ؟
محبوب من رحمی بکن ! حجران قرار ما نبود !
ای مهربان دلدار من ! صبرو قرارم میشوی ؟
درپهنه این آسمان ! یک نقطه در کیهان منم !
اینک تو اسماء دلم ! یا کهکشانم میشوی ؟
خواهم که پنهانم کنی ! پنهان میان جان خود!
من خواستار رویشم ! گرمای جانم میشوی
باز با تو هوس گوشه نشینی دارم
میل بوسیدن لب های اناری دارم
سمت و سویی که تویی میل نمازم باشد
که به درگاه تو من راز و نیازی دارم
من فقیه لب و دندان و دو چشمت گشتم
با تو امشب بخدا مبحث دینی دارم
به خیالم همه تصویر تو نقش بسته چنان
که به هر کس نگرم از تو خیالی دارم
حال دل با تو خرابست! خرابش خواهم
عمر را صرف همین حال، فقط مِی دارم
هی فنا زمزمه ی وصف تو دارد به دهن
ولی افسوس ندانی! که با کِی دارم
فردین_فنا
⛤
خیس بارانم ولی, چیزی نمی خواهد دلم
سردو لرزانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
سقف دل محکم شده امن است جای یاد تو
سخت ویرانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
سربه سر هر لحظه هرجا جای پای خاطرات
درد بر جانم ولی, چیزی نمیخواهد دلم
هرقدم بن بست گویا راه من را بسته است
زنده میمانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم
بغض دارم در گلو حسرت به دل ماندم ببین
شعر میخوانم ولی,چیزی نمی خواهد دلم
گرچه تن زخمی تر از ابر بهارانم کنون
مثلِ طوفانم ولی,چیزی نمیخواهد دلم
خسته ام هر استخوانم لایِ زخمی کهنه است
سخت گریانم ولی,چیزی نمی خواهد دلم...
در دفتر تاریخ نوشتند که هستیم
هستیم ولی دل به که بستیم،شکستیم
آن قدر شکستند دل خسته ما را
چشم از همه بستیم و به میخانه نشستیم
از کهنه شرابی که در آن بود چشیدیم
مستیم به ظاهر، همه پیمانه پرستیم
دنیا همه اش مال شما شاد بخندید
ما چشم از این عالم بی قافیه بستیم
دیوانه بگویید به ما هیچ مهم نیست
از عقل بریدیم و از آن غائله رستیم
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم،
آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین،
عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو
مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من
جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن ...
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند...
💖حافظ💖