#شهریار
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ی جوانی از این زندگانیم
دور از کنار مادر و یاران مهربان
زال زمانه کشت به نامهربانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
یک شب کمند گیسوی ابریشمین بتاب
ای ماه اگر ز چاه به در می کشانیم
گوش زمین به ناله ی من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
بر خاستی تا بر سر آتش نشانیم
در خواب زنده ام که تو می خوانیم به خویش
بیداریم مباد که دیگر نرانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
عاشقی کن ولی از عشق خرابش نکنی
زندگی آب زلالیست سرابش نکنی
سر سجاده ی نشینی و دلت جای دگر
آب انگور حلالست شرابش نکنی
عشق هر روز به درگاه دلت می کوبد
با خبر باش که این دفعه جوابش نکنی
شعله ای باش که یخ باز شود از نفست
سوز عشقست به این شعله کبابش نکنی
من بیچاره گناهم همه شب یاد تو بود
به سر اندیشه ی توست وای حبابش نکنی
تن ققنوس که از آتش خود می سوزد
عاشقت هست ولی باز عذابش نکنی
نقش این کوزه چه زیباست به آب و گل خویش
با قلم موی ریا رنگ و لعابش نکنی
من افسرده به آهنگ دلت میرقصم
ساز تنبور قشنگ است خرابش نکنی..
خوش بحال روسری ،در دامنش زلفان توست
یا همان انگشتری که خانه اش دستان توست
خوش بحال سرمه های جعبه آرایشت
چونکه آخرجایگاهش سایه چشمان توست
با کدامین معجزه بر ما تو نازل گشته ای؟
کاینچنین در جان بی جانم فقط ایمان توست؟
من حسودی میکنم بر هرکه میخندی براو
یا هرآنکه ساعتی درخانه ات مهمان توست
با دلم حتی اگر در خواب مِي نوشی کنی
تا ابد درویشی دیوانه هم پیمان توست
حسن_درویشی
آمــدم عـرض ادب بـر قـدمِ یار کنم
دل و جان را به فدایِ گلِ بی خار کنم
آمدم تاکه شوم بر درِ توحلقه به گوش
دل دهم برتو و خودرا به تو دلدار کنم
کرده بودند رقیبان همه روزم شب تار
همــهٔ روز رقیبــان چـو شبِ تار کنم
گر تو خواهی که بیایی ز دلم یاد کنی
گل بپاشم بـه رهت، شهر خبردار کنم
یا که خواهی تو بیایی به رقیبم برسی
ســرِ راه تـو بگیـرم ز تــو دیـدار کنم
ای خلیل ازغم عشقِ چه کسی مینالی؟
گــو کـه دل را بدهـم شهرهٔ بازار کنم.