گفتم نگرم روی تو، گفتا به قیامت 
گفتم روم از کوی تو، گفتا به سلامت 
 
گفتم چه خوش از کار جهان؟ گفت غمِ عشق 
گفتم چه بُود حاصل آن؟ گفت ندامت 
 
هرجا که یکی قامت موزون نگرد، دل 
چون سایه به پایش فکند رحلِ اقامت 
 
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند 
دل میکشدم باز به آن جلوهی قامت 
 
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی 
در بر کنم از وصل تو تشریفِ کرامت 
 
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز 
دستِ من و دامان تو فردایِ قیامت 
 
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ 
بر خاک شهیدان تو خار است علامت 
 
ناصح که رخش دیده، کف خویش بریدهست 
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت؟ 
 
 هاتف_اصفهانی
		
			بعضی از آدمها لیوانند! 
هر کاری کنی  
در تصور آنها 
کج و کولهای تاری، 
بعضی هم سماورند! 
نزدیکشان که میشوی 
تو را به خودت  
زشت نشان میدهند... 
انگار در  
جنب و جوش تخریب تواند... 
بعضی از آدمها هم  
حوضی وسط  
خانهای قدیمی،  
نه خود برکهاند،  
زلال و با وقار  
با سنگ هم بزنیشان 
دلشان برای تو میلرزد 
تو را دعوت به رقص میکنند 
و کمی بعد محو تماشای تو  
آرام میگیرند. 
از تو زخم خوردهاند  
اما 
باز صبورانه تو را  
صاف نشان میدهند... 
آن قدر صاف که  
از تو ماهی هم میگذرد
		
			💐💐💐 
دوست دارم ، تو برایم عشق را معنا کنی  
خواب دنیا را کنارم غرق در رویا کنی 
 
دوست دارم ، دورِ تو پروانه باشم روز و شب 
شمعِِ من باشی و در من شعله ها بر پا کنی 
 
دوست دارم ، از خودم تنهای تنها بگذرم 
تا تو جایم را بگیری ، در دلم غوغا کنی 
 
دوست دارم ، واژه واژه شاعرِ چشمت شوم 
تا نظر پشت نظر ،شعرِ مرا زیبا کنی 
 
دوست دارم ، دل به دریای نگاهت بسپرم 
قطره قطره اشک ریزم ، تا مرا دریا کنی
		
			نــایــاب تــــریــن زمـــــزمــه در تــار مــنــی تــو 
در تــار و دف ونــغــمــه ی گــیــتــار مــنــی تــو 
 
از عــطـــر تــنــم مـــردم شــهرم همــه دانــنــد 
همــســایــه ی دیـــوار بـــه دیــوار مــنــی تــو 
 
ســر را بــنــهم از غــم دل بــر ســر خــاشــاڪــ 
وقــتــی ڪـــه نــدانــی گــل بــیـــخــار مــنــی تــو 
 
دودم بــه هوا مــیــرود از شــعــلــه رویــتــ 
ســوزنـــده تـــر از آتـــش ســیــگــار مــنــی تــو 
 
پــلــڪــم نـــرود روی هم از بـــرق نــگــاهتــ 
هـر ثــانــیــه بـــر دیــده ی بــیـــدار مــنــی تــو 
 
ای بــاعــث اشــعـــارِ تــرِ حــافــظ و ســعــدیــ 
شــیــرازتـــر از ســـرو و ســپــیــدار مــنــی تــو 
 
درشــعــر وغــزل راز دلــم رابــه تــو گــویــمــ 
زیــرا ڪـــه عــســل مــحــرم اســرار مــنــی تــو 
 
عــلــیــ_قــیــصــریــ
		
			قدم اهسته  بردار ,زیر پایت  یک  دل است 
یک دل پر خون زما,افتاده برروی گل است 
 
گر چه از غفلت رود پایت ب روی دل ولی 
گویمت اهسته تر,او را ب لیلی منزل است 
 
این دلی ک زیرپایت له شده درخاک وخون 
قلب مجنون ست ک افتاده بپای قاتل است 
 
می روی  اما  نگاهی  هم  , ب  زیر  پا  بکن 
شایدان قلبی ک مانده زیرپایت غافل است 
 
غافل از لیلی ک دنیایش پر از صد ارزوست 
ارزوی  دیدن  مجنون , خیالی  باطل  است 
 
من که دراشعارخود ماندم چه گویم ازتو دل 
تو بگو حرف حسابی ک مرا  هم شامل است 
 
توی  امواج  نگاهت  ,  یک  بغل  از  ارزوست 
قایقم  در ارزویت , چشم ب راه ساحل است
		
			ای خطه ایران مهین، ای وطن من 
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من 
 
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست 
ای باغ و گل و لاله و سرو و سمن من 
 
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن 
هرگز نشود خالی از دل محن من 
 
دردا و دریغا که چنان گشتی بی برگ 
که از بافته خویش نداری کفن من 
 
امروز همی گویم با محنت بسیار 
دردا و دریغا وطن من وطن من 
 
 ایرج_ بسطامی 
 
پنجم دی ماه سالگرد غمبار زلزله بم و درگذشت شادروان ایرج بسطامی در این رویداد ناگوار! گرامی باد
		
			من پذیرفتم شکست خویش را، 
پندهای عقل دوراندیش را، 
 
من پذیرفتم که عشق افسانه است 
این دل درد آشنا دیوانه است 
 
 میروم شاید فراموشت کنم 
با فراموشی هم آغوشت کنم 
 
 میروم از رفتن من شاد باش 
 از عذاب دیدنم آزاد باش 
 
گرچه تو تنهاتر از من میشوی 
آرزو دارم شبی عاشق شوی 
 
آرزو دارم بفهمی درد را 
تلخی برخوردهای سرد را 
 
 آرزو دارم خدا شادت کند 
بعد شادی تشنهی نامم کند 
 
(حمید مصدق)
		
			نه فقط ساده به دستان تو تسليم شدم 
كه به تاريخِ پس و پيش تو تقسيم شدم 
 
دلِ من قبل تو كه اين همه محروم نبود 
انقلابی شد و من يك شبه تحريم شدم 
 
لحظه ی ديدنِ تـو فاتحه ام را خواندم 
چون دچـار سرطــانِ دلِ بدخيم  شدم 
 
بعدِ تو روزِ خوشم جن شد و من بسم الله 
تا ابد جمعه ترين جمعه ی تقويم شدم 
 
كمی فاصله ها شاخص نزديكی نيست 
مـن كنارت به موازاتِ تو ترسـيم شدم 
 
وسطِ  زندگی ات گاف بعيدی بـودم 
كه نفهميده، خودم جمع شدم... جيم شدم 
 
دستٰ بی حوصله ات قيچی و من ريش كه نه 
بمب بی ساعتِ بی طاقتِ پر سيم شدم 
 
جاي آن نيمه ی پر در ته ليوان خالی! 
نيمه ی گمشده ام كامل و من نيم شدم 
 
#عرفان_پاکزاد
		
			دگرم بستهی آن زلفِ سیه نتْوان داشت 
آنچنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت 
 
تابِ خِیل و سپهِ زلف و رُخی نیست مرا 
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت 
 
تا کِی آن چاهِ ذَقَن را نگرم با لب خشک؟ 
اینهمه تشنه مرا بر لب چَه نتوان داشت 
 
دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟ 
بیش از این دیده به امّید به ره نتوان داشت 
 
با وجود رخ او، دیدن گل کِی زیباست؟ 
پیش خورشید نظر جانب مَه نتوان داشت... 
 
هلالی_جغتایی