بی حوصله ام اگر بمانی بد نیست  
رخ در رخِ من غزل بخوانی بد نیست  
 
من پیرِ غمِ عشقِ توام گهگاهی  
در کارِ دلم کنی جوانی بد نیست  
 
ای شاعرِ بیت بیتِ رسواییِ من 
گر هم بدهی طبعِ روانی بد نیست 
 
یکبار دروغکی بگو عشقِ منی  
یکبار فقط بگو...زبانی...بد نیست 
 
یک لحظه به خاطرِ پریشانیِ من  
با عشق اگر کنی تبانی بد نیست  
 
امروز بیایی و منِ خاکی را 
از خاک به آسمان رسانی بد نیست!؟  
 
من خسته از این زمینم و تنهایی 
من را ببری به آسمانی بد نیست؟ 
 
#داریوش_جعفری
		
			مثل بیماری که با هر درد می ریزد به هم 
عشق گاهی با نگاهی سرد می ریزد به هم 
 
جنگل و پاییز می دانند گاهی یک درخت 
برگ هایش می شود چون زرد می ریزد به هم 
 
عشق وقتی جای آرامش به چالش می کشد 
خوابِ عاشق پیشه ی شبگرد می ریزد به هم 
 
نبض در آهنگ یک آونگ وقتی کوک نیست 
چرخش منظوم ساعتگرد می ریزد به هم 
 
مثل معتادی که دکتر شک ندارد بعدِ تَرک  
چون شود از اجتماعی طَرد می ریزد به هم 
 
زندگی با روز های بد مدارا کردن است 
هر که از تقدیر کم آورد می ریزد به هم 
 
زن کنار مرد با غیرت خدایی می کند 
در عوض از آدم نامرد می ریزد به هم 
؟؟؟
		
			شده در حسرت یک شانه ی محکم باشی 
زیر آماج بلا در پیِ مرهم  باشی ... 
 
شده از دید همه صاحب یک قصر  ولی ... 
در خودت ارگ فرو ریخته ی بـم باشی 
 
شده چون هرزه گیاهی به بیابان کویر 
سالها منتظر قطره ی شبنم باشی 
 
شده یک عمر درون قفسی حصر شوی؟ 
روز در برزخ و شب حبسِ جهنم باشی 
 
شده احساس کنی هست ولی نیست کسی 
دم به دم در تبِ یک حالت مبهم باشی 
 
غرقِ رویای کسی باشی و یادت نکند 
تو ولی در طلبش شهره ی عالم باشی 
 
بی وفا هستی و می دانم و ای کاش دمی 
پشت هر هق هق من شانه ی محکم باشی  
 
فـاطـمـه_اتـحـاد
		
			ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل 
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل 
 
چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان 
حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل 
 
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو 
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل 
 
جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست 
خون جان من دلسوخته در گردن دل 
 
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم 
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل 
 
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است 
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل 
 
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست 
ورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دل 
 
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد 
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل 
 
آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست 
دود آهی که برون میرود از روزن دل 
 
 
خواجوی کرمانی
		
			 
چشم مست یار من میخانه می ریزد بهم 
محفل مستانه را رندانه می ریزد بهم 
 
دل پریشان میکند امواج گیسوی نگار 
تا که موی آن پری بر شانه می ریزد بهم 
 
قطره اشکی که می غلتد ز چشمانش به ناز 
از تاثر مرغ دل را لانه میریزد بهم 
 
ای دل آن نا مهربان گر مهربان گردد به من 
از نشاط خاطری دنیا نمی ریزد بهم 
 
خاطر مجموع یاران را به بزم اهل دل 
نا سپاسی های آن بیگانه می ریزد بهم 
 
روی آسایش ندیدیم از ریاکاران دهر 
عیش ما را سبحه صد دانه می ریزد بهم 
 
نازک است از بس نکویی رشته آرامشم 
با نسیم بال یک پروانه می ریزد بهم 
 
 
فیضاله_نکویی