تا کی خورم غم دل با نیمجانِ خسته؟
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت حواسم ناید به حال اول
گمگشته دانهای چند از سُبحهی گسسته
یک دسته کرده دوران گلهای نُهچمن را
وز آن زهِ گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جهان نهانشان یکرنگ آشکار است
گَرد نفاق دلها بر چهرهها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایقآلود
چسبیده بر غلاف است شمشیر زنگبسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطری را
بیمار گشته از غم پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغِ پریده از دام، تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامهها سیاهی
بهر که میفرستی مکتوبهای شُسته؟
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی ، فی الجمله این و آن نمی دانم
بجز تو در همه عالم ، دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی ، دگر جانان نمی دانم
یکی دل داشتم پُرخون ، شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاده و مجنون ، در این دوران نمی دانم
دلم سرگشته می داند ، سر زُلف پریشانت
چه می خواهد از این مسکین سرگردان ، نمی دانم
اگر مقصود تو جان است ، رُخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمی دانم
نمی یابم تو را در دل ، نه در عالم نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر ، من حیران نمی دانم
شنیدهام ڪه پر از گریهاے ، نمیباری
شبیه من تو هم از زندگیت بیزاری
خیال پر زدنت هست و هست راه فرار
ولے به خاطرهے میلهها، گرفتاری
شنیدهام به تو گفتند : آے دیوانه
چرا هنوز صبورانه دوستش دارے؟
به آن جماعت ِ مفلوک ِ عشقنادیده
صریح و ساده بگو: دوست دارمش آری
اگر چه زنده شدن جبر زندگے بودهست
به دوست داشتن ِ او نبوده اجباری
ڪه عشق، حاصل یک عمر خوشهچینے ماست
مباد خرمن ِ دل را به باد بسپارے !
شنیدهای ڪه پس از تو به شعر چسبیدم
تو هم شبیه خود من،به من بدهڪاری
هخا_هاشمی
خم به ابرویم نیامد از سر اجبار ها
آجری بودم اضافی در تن دیوار ها
طالعم اُفتاده در دستت غم انگیزست! نیست؟
عشق یعنی مرگ در آیین برده دار ها
تن ندادم ، گر چه ناچاراً تحمّل میکنم
مثل شیری در غذا هم سفره ی کفتار ها
زود میمیرند شاعر ها به دست شعرشان
پا قدم های بدی دارند این خودکار ها
گیسوانت دست پاییز است برگی زرد که
یک به یک افتاده در آغوش گندم زار ها
زنده ام امّا برایت بار ها جان میدهم ...
چون سپیداری که میمیرد برای سار ها
نیمی از من سنگ امّا نیم دیگر شیشه بود
میشکستم دیگران را نه ؛ خودم را بار ها
سعید_شیروانی
همه رفتند، تو اما سر جایت ماندی
همه شادند و تو در حال و هوایت ماندی
هرکسی دست به دستان نگاری داده
تو چه دل ساده سر عهد و وفایت ماندی
دیگران عاشق بت های جدیدی شده اند
تو فقط پیرو چشمان خدایت ماندی
دل بکن! دلبرکت خاطره ای محو شده
تو چرا مات همین خاطره هایت ماندی؟
عشق یعنی نرسیدن! چمدان را بردار
همه رفتند...تو تنها سر جایت ماندی...
مجید_ترکابادی🌹
@mona
یک "سلام فلانیِ"ساده،
یک "خوبی!؟چه خبر!" کوتاه
روی حروف بی جانِ کیبورد
که تهش منتهی شود به یک "خدانگهدار" صمیمی ،کافیست تا ته دل آدمی گرمِ گرم گرم شود.
همان چند واژه کافیست تا لبخندی از بن جان،روی لبهای ادمی پدید آید.
همان صفحه ی چت بی جان می تواند
روز آدمی را بسازد.
تنها اگر پشت صفحه ی چند اینچی
یک"دوست" نشسته باشد.