بگو ديگر نبندند اي زليخا قفل درهارا
که یوسف می خرد با قیمت جانش خطرها را
گرفتی رونق از بازار یوسف آن چنان با ناز
که حیران کرده ای درماه زیبایت نظرها را
کمی ای ماه تابانم مرا آسوده ام بگذار
بخوابم اندکی با یاد سیمایت سحرهارا
میان یوسف من با زلیخایت تفاوت هاست
که من شبگردم و تو سایه ساری دربدرهارا
کمي اطراف خود را خوبتر گاهي تماشا کن
مگر پیدا کنی درآتش خود شعله ورهارا
شقایق زاری از ظلم نگاهت در دلم دارم
يکي بايد بيايد بشمرد خونين جگرهارا
تو ای دیوار معشوقه مراقب باش ازآن پلکش
مبادا بشکنی سرهای مست رهگذرها را
شبيه سرو مغروري که دريک عصر پاييزي
به رقص آورده ای با غمزه های خود تبرهارا....