دور خودت ی دایره بکش . . .
ی دایره ب وسعتِ بیخیالبودنت، نسبت ب قضاوتهایبقیه . . .
قضاوتهای بیمنطقیک،
اصلا دلیلنداره تو واس ثابت کردنخودت،
حتی 1 ثانیه وقتبذاری چونک
زمان،
همه چیز رو براشونمشخصمیکن . . .
وقتت رو برای افکار کورکورانه دیگران تلف نکن . . .
مطمئن باش اونی ک پشت سرت حرف میزن قضاوت میکن ب این نتیجه رسیده ک هیچوقت ب پای تو نمیرسه و این کاراش فقط حسادت های خودشو و شخصیت خودش رو برای بقیه نشون میده . . .
سرت بالا بگیر و ب هیچ حرفی اهمیت نده تو یکی رو داری ک از همه بیشتر حواسش بهت هست و دوسِت داره . . .
{تو خدا رو داری و این کافیع . . . }
کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید
این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید
راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید
مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید
آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد...
بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد...
وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت
این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد ...
ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود
ابری که روی صورت من را گرفت و بعد
انگار صدای مادری دلخسته می رسید
آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد
همراه آن صدا تمامیِّ کودکان
ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد
هر کس که زنده بود از اهل خیام تو
مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد
دور از نگاه علمدار لشگرت
آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل