می نویسم شعــــــر های تازه تر از عشق تو تا که با بـــرق دوچشمان تو تیمارت شوم عهــــــد بستم بادلم تا که به دستـــت آورم گر توترکم کرده باشی سخت بیمارت شوم
بوسه زنم در کوی تو خاک در درگاه تو لختی بیا ای مه جبین تا سر برم در راه تو چون بی وفایی میکنی، محنت دو چندان میبرم ای لاله ام،آلاله ام افتاده ام درچاه تو
یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار بلندی از آن یافت کاو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد تواضع کند هوشمند گزین نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
به چشمِ خویش می بینم، چروکِ تیرهِ رخسار سخن پژمرده می گویم، زِ سستیِ سَر و گفتار ولی پنهان زِ چشمانم غروبِ سردِ پاییز است همان گونه که پنهان اَم زِخود درسایه پندار
ز خاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک حریص و جهان سوز و سرکش مباش ز خاک آفریدندت آتش مباش چو گردن کشید آتش هولناک به بیچارگی تن بینداخت خاک چو آن سرفرازی نمود، این کمی از آن دیو کردند، از این آدمی