شبی تار است و ظلمانی در آن نوری ز عشقی نیست چرا صبحی نمی گردد بتابد شمس جاویدان؟ به پایان می رسد این سوز سرما «مخلص صادق» رود این فصل سرما می رسد روزی چو تابستان
شده چون عقرب جرّاره هر دَم می زند نیشی نمی روید گلی ، باغی خزان گردیده این بُستان صدای جغد شب می آید از ویرانه ها امشب نمی باشد در این باغ خزان مرغ دلی خوشخوان
هوا سرد است و گرمایی ز دلها بر نمی خیزد ز بام سینه ها قندیل یخ گردیده آویزان زمستان استخوان سوز است و گرمایی به دلها نیست دل این آدم برفی تهی باشد ز عشقِ جان
همه سر را فرو بُرده میان لاک خود خاموش در این خاموشی دلها شده انسان چه بی وجدان شب تار است و مهتابی میان آسمانها نیست نمی باشد در این ظلمت چراغ روشنی تابان
هوا سرد است و ابری دیده های آسمان گریان کنار کوچه ی برفی نشسته کودکی نالان شده بیدی که می لرزد دل و جانش ز بی مهری گذرگاهی شلوغ است و نمی باشد در آن انسان