بعضی وقت ها آدم یه روزهایی رو می بینه!
یه روزهای خیلی دور؛
بی اینکه اتفاق افتاده باشن
حسشون می کنه
اونقدر مبهم که نتونه برای هیچ کس توضیح بده
و اونقدر قوی که ساعتها اشک بریزه باهاشون
آدم یه سری خاطره ی اتفاق نیفتاده رو به چشم می بینه
و دردشون رو اونقدر حس می کنه
که بین هق هق هاش نفس کم میاره
چیه این ادم!
گفتم كه با فراق مدارا كنم، نشد
يك روز را بدون تو فردا كنم، نشد
در شعر شاعران همه گشتم كه مصرعى
در شأن چشم هاى تو پيدا كنم، نشد
گفتند عاشق كه شدى؟ گريه ام گرفت ...
ميخواستم بخندم و حاشا كنم، نشد
بيزارم از رقيب كه تا آمدم تو را ...
از دور چند لحظه تماشا كنم، نشد
شاعر شدم كه با قلم ساحرانه ام
در قاب شعر، عشق تو را جا كنم، نشد
مثلِ شهريور باش !
دوان دوان به سوی مهر ،
به استقبال باران پاييزی و
عاشقانه های بی انتها برو !
مثلِ شهريور باش !
تقويم را به هم بريز ،
فصل را عوض كن ،
ساعت ها را تغيير بده و
برگ تمام درختان را
به پای عشق قربانی كن !
مثلِ شهريور باش !
شهريور كه باشی ،
انتهای مسيرت پر از مهر می شود...