بانوی من
ای تو زیبا رو...
اگر روزگار اختیارش با من بود
خورشید و ماه را به تو تقدیم میکردم...
زمین را حول محور چشمانت میچرخاندم...
درختان را به رقص در میاوردم
خوش اواز ترین بلبلان را محیا میکردم برایت
تا به رهبری صدایت
زیباترین اهنگ را بنوازند
روزگار اگر دست من بود
در اغوشت پناه گرفته
تا ابد در انجا میماندم
بانوی من
تو لب تر میکردی و تا عین را به زبان می اوردی
عاشق میشدم به تو در ثانیه هزار بار...
روشنی را بـا تـو و عشقت برابر می کنم
عشق را در چشمِ زیبـای تو باور می کنم
موجِ دریای دو چشمانت، فسونم میکند
تـا دلـم را در نگـاهِ تـو شنـاور می کنم
خویش را درساحلِ چشمِ تو پیدا میکنم
منکه هرشب با خیالت عمر را سر میکنم
باغِ زیبـای جهـان را در صفای سینه ات
با صفـاتر از بهشتِ پـاک منظر می کنم
ماه را هرشب بـه شوقِ تو زیارت میکنم
با خیـالت چشمـهٔ جان را مطهر میکنم
می روم تا چشم های آسمـان را تر کنم
روشنی را بـاتـو و عشقت برابر می کنم