بانوی من
ای تو زیبا رو...
اگر روزگار اختیارش با من بود
خورشید و ماه را به تو تقدیم میکردم...
زمین را حول محور چشمانت میچرخاندم...
درختان را به رقص در میاوردم
خوش اواز ترین بلبلان را محیا میکردم برایت
تا به رهبری صدایت
زیباترین اهنگ را بنوازند
روزگار اگر دست من بود
در اغوشت پناه گرفته
تا ابد در انجا میماندم
بانوی من
تو لب تر میکردی و تا عین را به زبان می اوردی
عاشق میشدم به تو در ثانیه هزار بار...
روشنی را بـا تـو و عشقت برابر می کنم
عشق را در چشمِ زیبـای تو باور می کنم
موجِ دریای دو چشمانت، فسونم میکند
تـا دلـم را در نگـاهِ تـو شنـاور می کنم
خویش را درساحلِ چشمِ تو پیدا میکنم
منکه هرشب با خیالت عمر را سر میکنم
باغِ زیبـای جهـان را در صفای سینه ات
با صفـاتر از بهشتِ پـاک منظر می کنم
ماه را هرشب بـه شوقِ تو زیارت میکنم
با خیـالت چشمـهٔ جان را مطهر میکنم
می روم تا چشم های آسمـان را تر کنم
روشنی را بـاتـو و عشقت برابر می کنم
🌿
باز دیشب حالت من، حالتی جانکاه بود
تا سحر سودای دل با ناله بود و آه بود
چشم، شوق گریه در سر داشت، من نگذاشتم
ورنه از طوفان روح من خدا آگاه بود
صحبت از ما بود و من در پرده کردم شِکوهها
شرم، رهزن شد و الاّ اشک من در راه بود
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند
سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
سوختم از آتشت، خاکسترم بر باد رفت
داستان عشق ما کوتاه و بس کوتاه بود
مهدی اخوان ثالث
با همه بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته به دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
ها به کجا می کشی ام خوب من
ها نکشانی به پشیمانی ام
یک عمر از آغوشم اگر دور بمانی
در خانه ی بی پنجره محصور بمانی
با شمع به حال خود اگر اشک بریزی
پروانه ى من!پای کمی نور بمانی
آن قسمت دیوانه ترم پیش تو مانده ست
تا سهم دلم باشی و مجبور بمانی
گوشم به لبت مانده و شعر از پىِ بوسه
ای کاش که با قافیه ها جور بمانی
ای کاش که عمری به دلم درد بریزی
ای کاش همین آدم مغرور بمانی
هر ساز فقط لحن خودت را بنوازد
در گوشه ی هر پرده ی ماهور بمانی
دلبسته ی چشمان تو می مانم و باید
درگیر من و این گره ی کور بمانی
چه فرقے مے ڪند
مرد باشے یا زن؛
حریمت حرمت دارد!
هر ڪسے ڪه از در آمد محرم نیست...
صبر ڪن...
تا آدمت را پیدا ڪنی...
آدمی از جنس خودت!
آدمی ڪه؛
حرمت سرش شود.
خودت را مدیون خودت نڪن
مدیون
قلبت، نگاهت، دستانت، آغوشت!
گاهی باید تنهایے را ترجیح داد
گاهے حتے نباید منتظر بود،
عزیزم، جانم!
حریمت حرمت دارد...
مثلِ قفلی که دهان بسته وُ گم کرده کلید
آمدم رو به تو با پرچمِ یک دست سفید
دستِ شعرم که نه دستانِ دلم هم بالاست
جانِ آئینه به لب آمده از این تبعید
تیغِ شب بیخِ گلوی دل و خوابم پیداست
باز من ماندم و یک عالمه اوهام پلید
عشق من دست بجنبان و به فریاد برس
کم کن از وحشتِ کابوسِ بدِ در تهدید
یاد دلتنگیِ بی غَلّ و غَش و نازت خوش
گر چه عمریست که آن هم شده ماضیِ بعید
بی تو در جا زدم و ماحَصَلم تو سری است
شکلِ یک کودکِ شهریوریِ با تجدید
خوش به حالِ غزلِ ساده ی بی تصویری
که به تکرارِ تو زیباست نه اوصافِ جدید
خطرِ سیلیِ هر "نقد" بِه از حلوایش
حیف این "باورِ بی فایده شان" تَه نکشید
رفتنت آغاز ویرانی ست ، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی ست ، حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشم هایم بی تو بارانی ست ، حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو
راه من با اینکه طولانی ست ، حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلبِ پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی ست ، حرفش را نزن
عهد بستی با نگاهِ خسته ای محرم شوی
گر نگاه خسته ی ما نیست ، حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی
این شکستن نامسلمانی ست ، حرفش را نزن
خواستم دنیا بفهمد عاشقم ، گفتی به من
عشق ما یک عشق پنهانی ست ، حرفش را نزن
عالمان فتوا به تحریمِ نگاهت داده اند
عمرِ این تحریم ها آنی ست ، حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی ست ، حرفش را نزن
Mona2
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
Mona2
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
علیرضا عباسی
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟