از کفر من تا دین تو ،راهی بجز تردید نیست
دلخوش به فانوسم مکن،
اینجا مگر خورشید نیست؟!
با حس ویرانی بیا ، تا بشڪند دیــــوار من
چیزی نگفتن بهتر است ،
تڪرار طــــوطی وار مــن
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل ،
وهم سعــــادت می شود
با عشق آنسوی خطر،جایی برای ترس نیست
در انتهای مــــوعظه ،
دیگــــر مـــجال درس نیست
ڪافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه ،
با عشــق ممڪن می شــود
یہ " روزهایے " هست ...
" دلت " مے گیرد ...
از نزدیڪ ترین " آدمهاے " زندگے ات ...
همان هایے ...
ڪہ با " دنیا " هم عوضشان نمے ڪنے ...
سخت است ...
بفهمے ...
عزیزترےن " ڪسانت " مے رنجانند ...
" تو " را ...
همان هایے ...
ڪہ دم از " معرفت " مے زنند ...
ےہ روزهایے مے فهمے ...
ڪہ چقدر ...
میان این همہ " آشنــا " ...
" غــــریبـه ای
باید
یک روز که آفتاب کم جان است
و رمق تابیدنش نیست
دفترچه یادداشتم را زیر بغل
بزنم و خودکار آبیم را پشت
گوشم جا بگذارم و بزنم به دل دشت
جایی که زمینش سبز یک دست است
با گلهای تک و توک سفید و ریز
زیر درخت سیب
بنشینم و
به روزهای گذشته نگاه کنم که چطور پشت سرشان گذاشتم ...
و یک نفس بکشم
آن هم از سر آسودگی
بعضیها
اگر نباشند
حتی اگر رفته باشند هم
آنقدر خاطرهی خوب برایت گذاشتهاند
که نخواهی،
که نتوانی از خواستنشان دست بکشی
و دلت همیشه درگیرِ دوست داشتنشان بماند،،،
https://facebook.poemse.com/sarzaminman101