چشمم به چشمِ مردمانِ شهر شک دارد
لعنت به هر کس با تو حرف مشترک دارد
روزی که از چشم تو افتادم یقین کردم
چشمِ تمام مردمِ شهرم نمک دارد
حتی به چشمان خودم بی اعتمادم چون ...
آیینه هم گاهی درون خود تَرَک دارد
پای تو وقتی در میان باشد تمام من ...
با عالم و آدم نبردی تک به تک دارد
از "وان یکاد و چهار قُل تا آیه الکرسی"
تنها خدا در حفظ تو قصد کمک دارد
من سیب سرخت بودم و از چشمت افتادم
لعنت به هر کس گفته سیبِ سرخ لک دارد
داغ تو بر دل دارم و نفرین بر آنکس که ...
از داغ جانسوزِ دلم قلبی خُنَک دارد
فاطمه_اتحاد
الا یاایها المعشوق بگو از من چه مے خواهی؟
که دردم را نمے بینے و نامم را نمے خوانے!
تمام نیمه شب ها را به یادت صبح مے ڪردم
تو از احوال یک رنجورِ دل خسته چه مے دانی؟
به جان آمد دلم از غم، نمے خندم دگر، اما
تحمل مے ڪنم غم را شبیه پیر ڪنعانی...
«مرا عهدے ست با جانان، ڪه تا جان در بدن دارم...»
بگو با من مگر دیوان حافظ را نمے خوانی؟
امید وصل بود در من«...ولی افتاد مشڪل ها»
دلم خون شد از این ایام رنج و نابسامانی...
من از این بیشتر با تو نمے گویم سخن از عشق
«هواخواه توام جانا و میدانم ڪه میدانی...»
#آنا_جمشیدی
یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام
این روزها به لطف تو حالی به حالی ام
شهری میان خاک جنوبم که مدتی ست
درگیر ابرهای سیاه شمالی ام
داروی درد کهنه خودش درد دیگری ست
سیلاب آمده وسط خشکسالی ام
من آن نخورده مستم از اینکه تمام وقت
لبریز عطر توست هوا در حوالی ام
خوش بو شده اتاقم و اصلا عجیب نیست
جان داده ای به تک تک گل های قالی ام
چون برکه ای که آب ندارد ،بدون عشق
لطفی نداشت زندگی خشک و خالی ام
ز کوی آن پری دیوانه رفتم
نکو کردم خردمندانه رفتم
بیا بشنو ز من افسانه عشق
که دیگر بر سر افسانه رفتم
ز من باور کند زاهد زهی عقل
که کردم تو به وز میخانه رفتم
سفر کردم ز کوی آشنایی
ز صبر و دین و دل بیگانه رفتم
چه می بود اینکه ساقی داد وحشی
که من از خود به یک پیمانه رفتم
وحشی_بافقی
Mona2
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟